نوشته شده توسط : پاییز

 در حالی که پاهایم خسته از راه است

لبم را پیش گوشش میگذارم و میگویم 

خسته نشو تازه اول راهیم

لبش را بر گوشم میگذارد و میگوید

خسته نیستم این لگدها که دوستانم میزنند

آزارم میدهد....

حواسم را از پاهایم بر میدارم.

  * آه *...

این ناله ی که بود؟!

دلم گفت

من بودم

از این همه ضخم که به من زدی شرم نداری؟

گفتم شرمنده ام ولی این من نبودم...دوست بود...

گوش هایم را خفه کردم

چشم هایم را خواباندم

تا نشنوم، نبینم...

خدا در ذهنم ظهور کرد...

گفتم این چه دنیایست

این چه رویایست...

هوریانت را نمیخواهم

من آن باغ و جوی را نمیخواهم

کمی عدل، کمی انصاف

کمی رحم ،کمی وجدان...

کمی حقیقت را میخواهم...

گفت حقیقت تویی...

از آن پس ناله ی انا الحق زدم

ولی دستان و پاهای خسته ام را با نام حق زدند

 

پیوست:یک شعر دیگه هم در ادامه مطلب گفتم اگه دوست داشتین بخونین...شرمنده که درباره فرانو ننوشتم امید به خدا به زودی مینویسم (حهحه هر چند فکر نکنم کسی علاقه ای داشته باشه)



:: برچسب‌ها: خدایا بشنو سخنانم را ,
:: بازدید از این مطلب : 562
|
امتیاز مطلب : 12
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : 25 / 1 / 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد